زمان تقریبی مطالعه: 20 دقیقه

آل زیار

آلِ زیار، سلسله‌ای از پادشاهان ایرانی که در سدۀ 4 و 5 ق / 10 و 11 بر پاره‌ای از سرزمینهای گرگان، قومس، طبرستان، دیلم، گیلان، قزوین، ری، اصفهان، و خوزستان فرمانروایی داشتند. پایتختشان در آغاز اصفهان و سپس ری و گرگان بود. بنیادگذار این سلسله مرداویج (یا مرداویز) فرزند زیار بن وردان شاه گیلی است و عنوان آل ‌زیار از همین‌ جا برخاسته است. برخی از مورخان، نسب این دودمان را به آرغش، پادشاه گیلان در زمان کیخسرو، رسانده‌اند.
زمینۀ تاریخی: مرداویج در آغاز فرمانده لشکر اسفار بن شیرویه بود. اسفار را امیر نصر بن احمد سامانی به حکومت گرگان گماشته بود. مرداویج در 316 ق / 928 م پس از چیره‌شدن بر طبرستان، به فرمان اسفار با حسین بن قاسم داعیِ صغیر علوی (حک‍ ‍304-316 ق / 916- 928 م) که ری را متصرف شده بود، به جنگ پرداخت. داعی صغیر با کمک ماکان بن کاکی، یاران نصر بن احمد را از آنجا دورساخته و بر قزوین، زنجان، ابهر و قم دست یافته بود و آهنگ طبرستان داشت. مرداویج در نزدیکی ساریه (ساری) با داعی روبه‌رو شد و جنگ سختی میان آنان درگرفت. در این جنگ داعی صغیر دلیری بسیار نمود، ولی چون سپاهیان خود را از ستمکاری و نوشیدن باده باز می‌داشت، مبغوض آنان گشت و از‌این‌رو او را در میدان کارزار تنها گذاشتند و گریختند. داعی در جنگ کشته شد و ماکان نیز که در ری به سر می‌برد، به دیلمان گریخت.

پادشاهان این خاندان

1. مرداویج (حک‍ ‍316-323 ق / 928-935 م). پس از پیروزیهایی چند، مرداویج رفته‌رفته به اندیشۀ فرمانروایی افتاد. نخست با استفاده از ناخشنودی برخی نزدیکان اسفار بن شیرویه، بر ضد او قیام کرد و به کمک ماکان بن کاکی که بر طبرستان حکم می‌راند، بر اسفار چیره شد و او را کشت (316 ق / 928 م)، آنگاه نیروی بیش‌تری یافت و بر ری مسلط گردید. سپس به‌سبب اختلافی که با ماکان یافته بود، بر وی تاخت و طبرستان را از او بازگرفت و ماکان بن کاکی به خراسان گریخت. پس از آن بر گرگان نیز چیره شد و از سوی خود فرماندهی در آنجا برگماشت. مرداویج در 319 ق / 931 م خواهرزادۀ خود را همراه لشکری به همدان که زیر فرمان عباسیان بود گسیل داشت، ولی چون مردم همدان سپاهیان مقتدر عباسی را یاری دادند، لشکر مرداویج شکست خورد و خواهرزادۀ وی کشته شد. از‌این‌رو مرداویج خود با سپاهی نیرومند به همدان تاخت و آنجا را گرفت و بسیار بکشت و چپاول کرد و سوزاند. خلیفۀ عباسی، مقتدر، هارون‌ بن غریب را به جنگ وی فرستاد، ولی او نیز شکست خورد و مرداویج بر همۀ سرزمینهای همدان و جبال تا دینور و حُلْوان دست یافت. سپس اصفهان را به آسانی از دست مظفر بن یاقوت، کارگزار تازۀ خلیفۀ عباسی درآورد و بی‌درنگ لشکر به اهواز گسیل داشت و آن سرزمین را نیز گرفت. وی از خوزستان غنایمی کلان به دست آورد و آنها را میان یاران خود بخش کرد و همسایۀ پایتخت خلفای عباسی گردید، ولی به جای درگیری با مقتدر عباسی، نماینده‌ای نزد وی فرستاد تا در برابر پرداخت 000‘200 دینار از مالیات همدان و دینور به خلیفه، در همۀ سرزمینهای زیر فرمان خود آزاد باشد. خلیفۀ عباسی این پیشنهاد را پذیرفت و بدین‌ترتیب مرداویج سرزمینهای زیر فرمان خود را گسترش داد و علاوه‌بر گرگان و طبرستان و دیلم، بر ری و اصفهان و همدان و دینور و اَرَّجان (بهبهان) و اهواز نیز فرمانروایی یافت (نک‍ : نقشه)
مرداویج در 320 ق / 932 م ابن الجعد را نزد برادر خود وُشْمْگیر که در گیلان به کار کشاورزی مشغول بود، روانه کرد و او را پیش خود خواند. وشمگیر از پیوستن برادر به خلیفۀ عباسی ناخشنود بود، ولی پس از آنکه ابن ‌الجعد او را تطمیع و امیدوار کرد، با وی همراه شد و در قزوین جامۀ سیاه، نشانۀ همراهی با عباسیان را بر تن کرد و به برادر پیوست. وشمگیر در زمان پادشاهی مرداویج فرماندار ری بود.
مرداویج در 321 ق / 933 م به گرگان لشکر کشید تا آنجا را از چنگ امیر نصر بن احمد سامانی که بار دیگر آنجا را متصرف شده بود، بیرون آورد، ولی بنا به پیشنهاد و اندرز محمد بن عبدالله بلعمی وزیر امیر نصر، گرگان را رها کرد و با امیر سامانی از در دوستی درآمد.
علی، حسن و احمد فرزندان بویه که از فرماندهان لشکر ماکان بن کاکی در خراسان بودند، پس از آنکه ناتوانیِ ماکان را دریافتند، او را رها کردند و نزد مرداویج آمدند. مرداویج ایشان را به خوبی پذیرفت و بنواخت و علی را فرمانداری کرج ابودُلَفْ برگماشت. علی ‌بن بویه بر اثر خوش‌رفتاری باکرجیان و جلب یاری مردم و سپاهیان، نیرو یافت و توانست دژهای نزدیک کرج را بگیرد. برخی از سران ناخشنود سپاه مرداویج نیز به علی پیوستند. در این هنگام، ستیز میان مرداویج و علی بن بویه آغاز گردید و علی در 321 ق / 933 م با سپاهیان اندکی بر اصفهان تاخت و بر آنجا چیره شد، لیکن از شنیدن لشکرکشی مرداویج به اصفهان هراسان گشت و آنجا را رها کرد و به سوی ارجان شتافت و در 322 ق / 934 م شیراز را تصرف کرد و از الراضی باللّه عباسی (د 329 ق / 941 م) لقب عمادالدله و خلعت و لوا گرفت. قدرت‌یافتن عمادالدوله بر مرداویج دشوار آمد. وی لشکری برای تصرف اهواز گسیل داشت تا راه را بر عمادالدوله ببندد و از اصفهان و اهواز بر وی بتازد. عمادالدوله ناگزیر فرمانروایی مرداویج را پذیرفت و به نام وی خطبه خواند و هدیه‌ای گرانبها برای او فرستاد و برادر خود رکن‌الدوله را نیز به‌عنوان گروگان به وی سپرد.
مرداویج نسبت به ملیت ایرانی دلبستگی ژرف داشت و از خلفای عباسی بیزار بود. افزون‌بر این، وی می‌کوشید ابهت دربار ساسانیان را به دستگاه پادشاهی خود بازگرداند و با ویران ساختن بغداد، مداین را بار دیگر آباد کند. وی در اصفهان برای خویش تختی زرین و برای کارگزارانش تختهای سیمین ساخت. تاجی گوهرنشان همانند تاج خسرو انوشیروان بر سرنهاد و خود را شاهنشاه خواند. در 323 ق / 935 م، هنگام فرارسیدن «سده» فرمان داد در اصفهان جشن بسیار باشکوهی برپا شود تا این آیین باستانی درباری که بیش از 300 سال از منسوخ شدن آن می‌گذشت، باز زنده گردد. از‌این‌رو برای آتش‌افروزی، در دوسوی زاینده‌رود و در همۀ کوهها و تپه‌های نزدیک به اصفهان، توده‌های بزرگ هیزم انباشتند و شمعهای بزرگ به کار بردند و 000‘2 کلاغ و باز گرفتند تا مانند روزگار ساسانی، چیزهای آغشته به نفت به پای آن پرندگان بیاویزند، چنانکه از فروغ آتشِ‌افروخته در دره‌ها و کوهها و تپه‌ها و شعله‌های آویخته از پای پرندگان، زمین و آسمان روشن گردد. همچنین فرمان داد تا خوانی باشکوه بگسترند که در آن افزون‌بر صدها اسب و گاو و گوسفند، بیش از 000‘10 مرغ و پرندۀ بریان فراهم باشد. مرداویج فرمان داد که پس از شام و هنگام نوشیدن می، آتشها را برافروزند. او پیش از آغاز جشن سوار بر اسب از آن خوان و تپه‌ها بازدید کرد، ولی از دیدن آنچه فراهم شده بود، شاد نگردید و آن را نپسندید و بر فراهم‌کنندگان آن جشن خشم گرفت. سران لشکر به‌ویژه غلامان ترک که او با آنها بسیار بدرفتاری می‌کرد، از خشم وی هراسناک شدند و 4 روز پس از آن مرداویج را در گرمابه‌ای نزدیک اصفهان از پای درآوردند. پیکر وی به ری برده شد. گفته شده است قتل مرداویج به دست غلامان ترک، به تحریک الراضی بوده است.
2. وشمگیر بن زیار (حک‍ ‍323-357 ق / 935- 968 م). پس از مرگ مرداویج، مردم دیلم و گیلان به رایزنی پرداختند و وشمگیر را به پادشاهی برگزیدند. او در ری اقامت کرد و از این پس، پادشاهیِ آل زیار به وشمگیر و فرزندان وی رسید و از فرزندان مرداویج هرگز کسی فرمانروایی نیافت. در پیِ کشته‌شدن مرداویج، امیر نصر بن احمد سامانی به فرمانده لشکرش در خراسان و ماکان بن کاکی که اینک در کرمان فرمانروای می‌کرد، فرمان داد تا به گرگان بتازند، ولی این دو فرمانده از سپاه وشمگیر شکست خوردند و به نیشابور واپس گریختند.
رکن‌الدولۀ دیلمی که گروگان مرداویج بود، پس از کشته‌شدن او از آشوبِ پیش آمده سود جست و از دست زیاریان گریخت و همراه سپاهی که برادرش عمادالدوله با وی روانه کرد، اصفهان و سپس قلعۀ الموت را گرفت، ولی وشمگیر در 327 ق / 939 م اصفهان و قلعۀ الموت را از دست رکن‌الدوله بیرون آورد. وی پس از این پیروزی بسیار نیرومند گردید.
در 328 ق / 940 م ماکان بن کاکی که در گرگان از سوی ابن محتاج (فرمانده لشکر امیر نصر سامانی) محاصره شده بود، از وشمگیر یاری خواست. وشمگیر لشکری به کمک ماکان فرستاد و او از محاصره رها شد و به طبرستان رفت. در این هنگام رکن‌الدولۀ دیلمی از فرصتِ دور‌ شدنِ سپاه وشمگیر از اصفهان سود جست و بر اصفهان تاخت و برخی از سران سپاه وشمگیر را دستگیر کرد.
در سال329 ق / 941 م فرزندان بویه با ابن محتاج در برابر وشمگیر و ماکان بن کاکی متحد شدند. در نزدیکی ری میان دو گروه جنگی درگرفت که ماکان در آن کشته شد و وشمگیر به طبرستان گریخت. ابن محتاج سر ماکان را به بخارا پیش امیر سامانی فرستاد و بدین‌گونه ری و سپس زنجان، ابهر، قزوین، قم، کرج، همدان، نهاوند و دینور به دست سامانیان افتاد.
وشمگیر در 331 ق / 943 م، پس از محاصره‌شدن در ساری از سوی ابن محتاج، از وی درخواست صلح کرد و پذیرفت که به نام امیر سامانی خطبه بخواند. ابن‌ محتاج، سالار، پسر وشمگیر را به گروگان گرفت و به خراسان برد. از این پس نیروی وشمگیر رو به سستی نهاد و سرانجام وی فرمان سامانیان را گردن نهاد و در 333 ق / 945 م به نزد نوح‌ بن نصر رفت. امیر سامانی مقدم او را گرامی داشت و لشکری برای تصرف گرگان با وی گسیل کرد و او توانست بار دیگر بر گرگان دست یابد. در 336 ق / 947 م رکن‌الدولۀ دیلمی با کمک حسن بن فیروزان، وشمگیر را در طبرستان و گرگان شکست داد. وشمگیر به خراسان گریخت و در 337 ق / 948 م بار دیگر با یاری امیران سامانی با سپاهی از خراسان به سوی گرگان رفت و بر آنجا دست یافت و تا 342 ق / 953 م در گرگان ماند. در این سال رکن‌الدوله طبرستان را گشود و وشمگیر ناگزیر به اسفراین رفت.
در 356 ق / 967 م امیر منصور سامانی به ابوالحسن سیمجوری فرمانده لشکر خود در خراسان دستور داد تا به فرماندهی وشمگیر بر ری بتازد و آنجا را از دست آل ‌بویه بیرون آورد، ولی پیش از رویاروی شدن دو سپاه، در محرم 357 ق / دسامبر 967 م، وشمگیر در میان راه به هنگام شکار از اسب فروافتاد و مرد.
3. بیستون (بهستون) بن وشمگیر (حک‍ ‍357-366 ق / 968-977 م). وی که هنگام درگذشت پدر در طبرستان به سر می‌برد، بی‌درنگ به جای وی نشست. لیکن بزرگان و سران سپاه قابوس فرزند کوچک‌تر وشمگیر بیعت کردند و ابوالحسن سیمجوری، فرمانده امیر سامانی نیز قابوس را یاری داد. از‌این‌رو بیستون به رکن‌الدولۀ دیلمی پناه برد و رکن‌الدوله که پیش از این با دختر وی ازدواج کرده بود و فرزندی به نام فناخسرو (عضدالدوله) از این دختر داشت، او را به فرمانروایی طبرستان برگماشت. قابوس به کمک سامانیان بر گرگان فرمان می‌راند و تا هنگام مرگ بیستون (366 ق / 977 م) وضع چنین بود. بیستون در 360 ق / 971 م فرمانبردار عباسیان گشت و فرمان نوه‌اش عضدالدوله به ظهیرالدوله ملقب گردید.
4. شمس‌المعالی قابوس ‌بن وشمگیر (حک‍ ‍366-403 ق / 967-1012 م). پس از بیستون، فرزندی خردسال از وی در طبرستان به جای مانده بود. جدّ مادری این کودک «دباج ‌بن بانی گیلی» فرمانروای طبرستان، به طمع دست‌یافتن بر پادشاهی، به گرگان رفت و سران سپاه قابوس را دستگیر کرد. از‌این‌رو، قابوس به گرگان شتافت. لشکریان گرگان از وی پیشواز کردند و او را به پادشاهی برداشتند. در 369 ق / 979 م عضدالدولۀ دیلمی همدان و ری را از زیر نفوذ برادر خود فخرالدوله بیرون آورد. برادرش از ترس به دیلم و سپس به گرگان رفت و در پناه قابوس جای گرفت. قابوس او را بسیار گرامی داشت. در 371 ق / 981 م عضدالدوله از قابوس خواست تا در برابر پرداخت مال و بستن پیمان، برادر را به وی تسلیم کند. قابوس این پیشنهاد را نپذیرفت. عضدالدوله برادر دیگرش مؤید‌الدوله را با لشکری روانۀ گرگان کرد. قابوس نیز با سپاه خود برای رویارویی با سپاه عضدالدوله از گرگان بیرون آمد، ولی در نزدیکی استراباد از او شکست خورد و به سوی دژی که ثروتی در آن پنهان کرده بود، شتافت و اموال را برداشته به نیشابور به نزد امیر نوح بن منصور سامانی رفت. فخرالدوله نیز به او پیوست. امیر سامانی به والی نیشابور فرمان داد تا از این دو تجلیل کند و سپاهی برای یاری ایشان آماده سازد. در نیشابور لشکریانی انبوه گرد آمدند که به گفتۀ ابن اثیر «فضای شهر را پر کردند.» سپاهیان به سوی گرگان رهسپار شدند و آن شهر را به مدت دو ماه در محاصره گرفتند. در گرگان قحطی سختی رخ نمود چنانکه مردم سبوس جو را با گل می‌آمیختند و می‌خوردند. بر اثر این قحط و فشار و جنگ هر روزه، سپاهیان مؤیدالدوله بر آن شدند که یکباره از شهر بیرون آیند و جنگ را یکسره کنند. سرانجام به پیروزی رسیدند و قابوس به نیشابور بازگشت. وی از این پس 18 سال از پایتخت خود دور بود و در پناه سامانیان زیست، ولی فخرالدوله پس از مرگ برادرش عضدالدوله به دعوت صاحب بن عباد به ری رفت.
در 388 ق / 998 م مردم گرگان از قابوس خواستند تا به گرگان بازگردد. او از ناتوانی آل بویه (به‌ویژه پس از مرگ صاحب‌ بن عباد) بهره گرفت و از نیشابور به گرگان شتافت و آنجا را از دست مجدالدوله بیرون آورد. سپاهیان شکست‌خوردۀ مجدالدوله در ری گرد آمدند و بار دیگر به گرگان شتافتند و آنجا را محاصره کردند، ولی به علت باران و طوفان سخت، واپس نشستند. قابوس در پی آنها تاخت و همۀ سرزمینهای میان گرگان و استراباد را گرفت و فرزند خود منوچهر را به فرمانروایی آنجا برگماشت. سپس رویان و چالوس را گشود و با یمین‌الدوله محمود غزنوی از در دوستی درآمد. شمس‌المعالی قابوس پادشاهی ادیب و شاعری توانا بود و به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌سرود، خطی خوش داشت و در نجوم و دانشهای دیگر صاحب‌نظر بود.
با وجود همۀ این ویژگیهای نیکو که در پادشاهان دیگر کمتر دیده می‌شود، قابوس پادشاهی ستمگر و کینه‌توز بود. به آسانی در برابر گناهان ناچیز فرمان کشتن می‌داد و به گفته جرفاد قانی «به کمتر زلّه‌ای عقوبات عنیف کردی». پس از کشتن حاجب بی‌آزار و مورد علاقۀ سپاهش «نعیم»، لشکریان از رفتار وی به تنگ آمدند و آهنگ او کردند و هنگامی که وی از گرگان به یکی از دژها رفته بود، آن دژ را در محاصره گرفتند. وی پس از درگیری به بسطام گریخت و دشمنان وی گرگان را تصرف کردند و از فرزند او منوچهر خواستند تا به فرمانروایی نشیند. از این پس قابوس تصمیم گرفت از کار کناره‌گیری کند، پس به قلعۀ جناشک رفت. دشمنان قابوس، منوچهر را از زنده بودن پدر و امکان تصرف مجدد فرمانروایی ترساندند، ولی منوچهر پاسخی به آنها نداد. از‌این‌رو دشمنان به خانه‌ای که قابوس در آن گوشه گرفته بود، رفتند و همۀ جامه‌هایش را بردند و قابوس از شدت سرما درآنجا بمرد.
5. فلک‌المعالی منوچهر بن قابوس (حک‍ ‍403-423 ق / 1012-1032 م). وی پس از مرگ پدر، با یمین‌الدوله محمود غزنوی که در این دوره بسیار نیرومند شده بود، مکاتبه کرد و اطاعت او را گردن نهاد و در گرگان، طبرستان، قومس و دامغان به نامش خطبه خواند و دختر او را به زنی گرفت و بدین‌ترتیب خود را نیرومند ساخت و توانست قاتلان پدر خود را از میان بردارد.
در 420 ق / 1029 م سلطان محمود به ری حمله برد و منوچهر از برابر وی گریخت و برای جلب خشنودی او 000‘400 دینار پرداخت و در کوهها متحصن گردید. سلطان محمود در پی او روانه شد و منوچهر بار دیگر 000‘500 دینار پرداخت تا سلطان محمود از پیگرد وی دست کشید و به نیشابور رفت. منوچهر در 423 ق / 1023 م از میان رفت. احمد بن قوص‌ بن احمد معروف به منوچهری دامغانی (د 432 ق / 1041 م)، شاعر نامی تخلص خود را از این پادشاه گرفته است.
6. انوشیروان بن منوچهر (حک‍ ‍423-435 ق / 1032-1044 م). او هنگام مرگ پدر کودکی خردسال بود و از‌این‌رو باکالیجار سردار سپاه به نام او فرمان می‌راند. باکالیجار به فرمان سلطان محمود درآمد و به نام وی خطبه خواند. او توانست با پرداخت 000‘500 دینار باج، فرمانروایی خود را بر گرگان و طبرستان دنبال کند. هنگامی که انوشیروان به سن رشد رسید، باکالیجار را به زندان انداخت.
در 433 ق / 1042 م طغرل بیک سلجوقی که به تازگی قدرت یافته بود و به‌تدریج همۀ سرزمینهای ایران رابه زیر فرمان خود در می‌آورد، به گرگان آمد و این سرزمین را گرفت و مردی مرداویج نام (فرمانده پیشین غزنویان) را از سوی خود بر آنجا گماشت. مرداویج مادر انوشیروان را به زنی گرفت و انوشیروان از این پس تا 435 ق / 1044 م که چشم از جهان فروبست، زیر‌نظر مرداویج در این دیار فرمان راند.

پایان فرمانروایی

بسیاری از مورخان 433 ق / 1043 م را که مرداویج از سوی طغرل بیک سلجوقی به حکومت گرگان گماشته شد، سالِ پایان کار آل زیار می‌دانند، ولی برخی دیگر بر این گمانند که مردان دیگری مانند جستان بن انوشیروان، کیکاووس‌ ابن‌اسکندر، گیلان ‌بن کیکاووس، باکالیجار و دارا پادشاهان دیگر این خاندان بوده‌اند و این دودمان تا 483 ق / 1090 م حکومت رانده و سرانجام به دست اسماعیلیان برافتاده است. دلیلی که گمان این پژوهشگران را نیرو می‌بخشد، این است که در برخی کتابهای تاریخی مانند الکامل، تاریخ بیهقی، تاریخ گردیزی و جز آن از این کسان، جسته و گریخته یاد شده است. دیگر اینکه کیکاووس بن اسکندر در کتاب قابوس‌نامه از پدر خود اسکندر به لفظ «امیر» یاد کرده و فرزند خود را گیلان شاه نامیده و سخن از پادشاهی او در آینده به میان آورده است. لیکن از بررسی این مآخذ دلایلی روشن بر وجود یک پادشاه مستقل به دست نمی‌آید. می‌توان گفت که پس از انوشیروان، از آل زیار شاهزادگانی به جای مانده‌اند که احتمالاً بر مناطق محدودی از گرگان یا طبرستان فرمانروایی کرده‌اند.

وضع اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی

از سقوط ساسانیان و گشوده شدن ایران به دست مسلمانان، تا پایه‌گذاری آل زیار، نزدیک به 300 سال می‌گذشت. در این مدت وضع اجتماعی و فرهنگی ایران دچار دگرگونیهایی شده بود. مردم شهرها و روستاها، تحت تأثیر فرهنگ اسلامی، بسیاری از آیینها و سنتهای پیشین خود را تغییر داده و به آیین نو درآمده بودند، ولی بیدادگری امویان و عباسیان و کارگزاران ایشان مایۀ آن شد که در طول این سه سده، جنبشها و کوششهایی در جهت بیرون آمدن از زیر سلطۀ خودکامانۀ خلفای کاخ‌نشین شام و بغداد شکل گیرد.
پادشاهان آل‌ زیار می‌کوشیدند حکومت محلیِ متمرکز و نیرومندی پدید آورند و خود را تا حد امکان از اطاعت خلفای عباسی بیرون بکشند. آنان برای رسیدن به این هدف چنین فرا می‌نمودند که برای ملت ایران ارزش ویژه قائلند و نسبت به ملیت ایرانی تعصب خاص دارند و آن را از جان و دل می‌ستایند. یکی از نمودهای گرایش آنان به ملیّت ایرانی برگزیدن نامهای سرۀ پارسی بود. از دیدگاه دیگر، می‌توان گفت آنان دلبستگیهایی به ملت و فرهنگ و آیینهای باستانی ایران داشتند و می‌خواستند ایران باستان را با ویژگیهایش زنده گردانند.
مرداویج نه تنها از نظر فرهنگی و اجتماعی، بلکه از جهت اقتصادی نیز عباسیان را با تهدید جدی مواجه ساخت، چه دست‌یافتن زیاریان به شهرهای مهمی مانند همدان، اهواز، اصفهان و گرگان در تضعیف بنیۀ اقتصادیِ خلافت عباسی تأثیر بسزایی نهاد. مالیاتی که از مناطق گوناگون ایران به پایتخت خلافت سرازیر می‌شد، به‌ویژه مالیات سرزمینهای تصرف شده از سوی زیاریان، برای ادامۀ حکومت عباسیان ضروری می‌نمود. خزانۀ مرکز خلافت عباسیان در زمان حکومت المطیع (361 ق / 972 م) چنان تهی شده بود که برای پرداخت 000‘400 درهم حقوق سپاهیان، در و پنجرۀ کاخ و جامه‌های خلیفه را حراج کردند. این فشارهای مادی و معنوی در جرأت بخشیدن به آل ‌بویه برای چیره‌شدن بر بغداد و زیر فرمان درآوردن حکومت عباسیان بی‌تأثیر نبود.
برخی از پادشاهان آل زیار به گسترش فرهنگ و علوم و ادبیات کمک کردند و نه تنها مشوق شاعران و دانشمندان بودند، بلکه از میان آن شاهان کسانی مانند قابوس ‌بن وشمگیر و کیکاووس ا‌بن‌اسکندر خود آثاری در دانش و ادب و خوش‌نویسی داشته‌اند. اشعار و رسائل به جای مانده از قابوس و اثر نامی کیکاووس ( قابوس‌نامه) تا به امروز مورد توجه نویسندگان و پژوهشگران بوده است.
رسائل ادبی سی و سه‌گانۀ قابوس بن وشمگیر خطاب به صاحب ابن عباد (326-385 ق / 938-995 م)، ابن عمید (337-366 ق / 948-977 م) و عتبی (ح 350-431 ق / 961-1040 م) و 9 رسالۀ دیگر در پاسخ آنها را عبدالرحمن بن علی یزدادی در کتاب کمال‌ البلاغة گردآوری کرده و آثار ادبی دیگر وی در کتابهایی مانند یتیمة‌الدهر، معجم‌الادباء تاریخ یمینی و جز اینها آمده است.
ابوالفرج علی‌ بن حسین ابن هندو (د 410 تا420 ق / 1019 تا 1029 م) شاعر، کاتب و حکیم نامی نخست در دربار منوچهر به سر می‌برد و سپس از پیش وی گریخت. کیکاووس بن اسکندر بن قابوس (412 ق / 1021 م) از شاهزادگان این دودمان با نوشتن اثر ارزشمندی مانند کتاب قابوس‌نامه مشتمل بر 44 باب در اندرز و داستانهای عبرت‌انگیز و بیان آداب و آیین بسیاری از هنرها و پیشه‌ها، نه تنها نام خود او، بلکه نام آل ‌زیار را در شمار چهره‌های ادب‌پرور درآورده است. وی به ادیبان و شاعران و دانشمندان ارج می‌نهاد. ابوریحان بیرونی (362-440 ق / 973- 1048 م) کتاب ارزشمند الآثار ‌الباقیة را در 391 ق / 1001 م به نام او تألیف کرد. ابوعلی سینا از سلطان محمود غزنوی که پادشاهی متعصب بود و به‌‌تدریج در خوارزم قدرت می‌یافت، هراسناک شد و خوارزم را به سوی گرگان ترک کرد تا به درگاه قابوس برسد، ولی پیش از رسیدن به گرگان در 403 ق / 1012 م شنید که قابوس زندانی و کشته شده است.
خسروی سرخسی (د ح 383 ق / 993 م)، شاعر نامی در دربار قابوس ارج ویژه‌ای داشت و دانشمندان و شاعران دیگری چون ابومنصور عبدالملک ثعالبی (350- 429 ق / 961- 1038 م)، قاضی ابوبشر فضل جرجانی، ابوعامر جرجانی، ابوبکر محمد طبری و جز آنان نیز مورد لطف قابوس بودند. از چهره‌های شناخته شدۀ دیگر زمان قابوس می‌توان قاضی ‌القضات ابوالعباس رویانی و ابوالفرج رشید بن عبدالله استرابادی طبیب را نام برد.

مآخذ

آملی، اولیاء‌الله، تاریخ رویان، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، 1348 ش، ص 114، ابن اثیر، عزالدین، الکامل، بیروت، 1399 ق، 8 / 298-304؛ ابن اسفندیار، محمد بن حسن، تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران، 1320 ش، 1 / 98؛ املشی، بهاء‌الدین، تاریخ گیلان، به کوشش محمد هادی میزان، تهران، 1352 ش، ص 76؛ باسورث، سی. آی. «نکاتی چند در باب وقایع مربوط به آل زیار در گرگان و طبرستان»، ترجمۀ احمد احمدی بیرجندی، مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی مشهد، س 6، شم‍ ‍2 (تابستان 1349 ش)، صص 378- 398؛ جرفاد قانی، ناصح ‌بن ظفر، ترجمۀ تاریخ یمینی، به کوشش جعفر شعار، تهران، 1357 ش، صص 225- 248؛ خواندمیر، غیاث‌الدین بن همام، حبیب‌ السیر، به کوشش محمد دبیر‌سیاقی، تهران، 1323 ش، 2 / 439-442؛ زامباور، ادوارد ریتر، نسب‌نامۀ خلفا و شهریاران، ترجمۀ محمد جواد مشکور، تهران، 1356 ش، صص 319-320؛ سلیمان، احمد سعید، تاریخ ‌الدول ‌الاسلامیة و معجم‌‌ الأُسَرِ الحاکمة، مصر، 1969 م، 1 / 98؛ گردیزی، عبدالحی ابن‌ضحاک، تاریخ، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، 1363 ش، صص 193، 195، 336-337، 358، 363، 539؛ لین‌ پول، استانلی، طبقات سلاطین اسلام، ترجمۀ عباس اقبال، تهران، 1363 ش، صص 123-124؛ مدرس، محمدعلی، ریحانة ‌الادب، تبریز، 1346 ش، 8 / 395؛ ملکم، جان، تاریخ ایران، ترجمۀ میرزا حیرت، تهران، 1303 ق، ص 114؛ میرخواند، محمد بن خاوند شاه، روضة ‌الصفا، تهران، 1339 ش، 4 / 79-86؛ ناصر مستوفی، حسن، «امرای آخری آل زیار»، یادگار، س 3، شم‍ ‍9 (اردیبهشت 1326)، صص 78-80.

حسین عماری

آخرین نظرات
کلیه حقوق این تارنما متعلق به فرا دانشنامه ویکی بین است.